شاعر: یــو پــانــکــی ــ ارسالی: پویان
برگردان از متن هسپانیه ئی
۱۷ اکـتــوبـر ۲۰۱۷



سؤال هائی در بارۀ خدا

در یکی از روز ها

 بی بی! خدا کجاست؟

مادرکلانم غمګین شد و جوابی نداد.

 

مادرکلانم بدون تعذیه و تکفین در مزرعه جان داد

اندیوس(ساکنان بومی امریکا) او را با نینوائی و دُهل دفن کردند.

 یک بار من سؤال کردم:

پدر! از خدا چه میدانی؟

پدرم جدی شد و جواب نداد.

 

پدرم در معدن جان سپرد

بدون وقایه و داکتر

طلای صاحب کارخانه رنگ خون کارگران معدن را دارد.

 

برادرم در کوهستان زندگی می کند

گُلی را نمی شناسد

عرق، ملاریا و مار ها

اینست زندگی یک چوبشکن.

 

هیچ کسی از او سؤال نکرد

که خدا کجاست؟

این محترم هیچ گاهی از خانۀ او گذر نکرد.

 

من در جاده ها می سرایم

اگر در زندان باشم

صدای توده ها را می شنوم

آن ها بهتر از من می خوانند.

 

در جهان یک چیز مهم تر از خدا وجود دارد

و آن اینست که کسی نباید خون بدهد

تا دیگری راحت زندگی کند.

 

خدا فقیران را حمایه می کند؟

شاید بلی! شاید نی!

اما مطمئناً چای صبح را با صاحب کارخانه

یکجا صرف می کند.

* * *